بیست و دو

سلام عزیز مامان ...
اینقدر با بغض از اون بالا به من نگاه نکن ...
بابایی همه عشق منه ... سخته از بین شما بخوام یکی رو انتخاب کنم ...
ولی همه وجود من ، قلب من برای شما می تپه ... 

 


عیدت مبارک عزیزم ...

بیست و یک

سلام عسلی ِ مامان.
چرا چپ چپ نگام میکنی ؟
این بابایی ِ بداخلاق مماخ گنده نمیزاره برات بنویسم.
ولی من الان یک عدد مامان شیطون و حرف گوش نکن هستم و اومدم برات بنویسم.
بنویسم که امروز گذرم به یه کتابخونه افتاد که کلی کتاب داشت ...
پر از کتابهای جدید و خوندنی .
ولی مامانی از توی اون همه کتاب برات کتابای بچگی های خودش رو خرید.
قصه های کهن و قدیمی ِ ایران.
خیلی قصه های شیرینی ان. امیدوارم بخونی و لذت ببری.
البته اون اولها که خوندن و نوشتن بلد نیستی خود ِ مامانی همه رو برات می خونه .  

 

عروسک گردو شکن 

سفید برفی و هفت کوتوله 

بندانگشتی 

کچلک و چشمه راز 

دیو و دلبر 

داستانهای شیرین ایرانی 

شاهزاده و گدا

بیست

 خبر خبر .. دیشب تولد بابایی بود. بهش تبریک گفتی ؟ از اون جا یه بوس گنده براش بفرست. من جای تو می کارم رو لــپش. 

یه تولد دو نفره. دوست داشتم براش بهترین و بزرگترین تولد دنیا رو بگیرم ...   

 

ولی این تولدهای دو نفره هم برای خودش عالمی داره. 

یه کیک کوچولو و یه نامه ی عاشقانه ...   

 

بابایی خوشحال شد. تو نگاهش پر از عشق و قدردانی بود. 

تموم دیروز رو توی آغوشش بودم. آغوشی که بهم حس زندگی میده ... 

امید میده ... امید روزهایی که هنوز نیومده .. 

روزهایی که پر از روشنی و عشقه و مطمئنم توی همه ی این روزهای روشن تو هم کنارمون هستی... 

بابایی .. عشق ِ من .. تولدت مبارک . 

نوزده

کوچولوی ناز  ِ خندون ، هر جا بری میشه راه بندون  

سلام زندگی ِ مامانی . 

عیدت مبارک ...  

مامانی خوشحاله ولی ته ِ ته ِ دلش ناراحته ها. چون شب عیده و بابایی سرکاره.. پیش مامان جونیت نیست که بهش بگم : عشق من عیدت مبارک ، نماز و روزه هات قبول . 

 

تموم نمازهایی که خوندی و من قند تو دلم آب شد و هی میخواستم بپرم بغلت بکنم و خودم رو کنترل کردم قبول باشه.

آها امروز هر جا زنگ زدم واسه تبریک عید همه اومدن ِ تو رو دعا کردند. فکر کن همه واسه اومدنت لحظه شماری میکنن ..

عیدت مبارک ... 

 

هجده

سلام گل مامانی ...

مامان گلی الان داره با یه انگشت زخمی برات می نویسه. دیشب انگشتم رو بُریدم و امروز کلاً فشارم پایین بود ... 

بابابزرگ ِ بابایی بیمارستانه و امشب هم بابایی به عنوان همراه پیشش مونده . دعا کن زودی خوب بشه و برگرده خونه .. من که وقتی نیست اصلاً نمیتونم برم خونشون .. دوسش دارم ... 

مامانی ؟ 

این روزا چرا همه سراغ تو رو میگیرن ؟ همه انگار منتظر اومدن تو هستن ... 

هیچکی که از دل من و بابایی خبر نداره که ...