نه

آخی مامانی هر کی اینجا رو میخونه فکر میکنه من جدی جدی دارم مامان میشم ... 

 

نه هنوز و حالا حالاهاهم خبری نیست .. من و بابایی میخوایم وقتی بتونیم حداقل امکانات مورد نیازت رو فراهم کنیم تو رو به این دنیا بیاریم... 

 

حیف دنیای فرشته ها نیست که بخوایم تو رو بکشونیم تو این دنیای خاکی ؟

دیشب بالاخره من راضی شدم با بابایی برم بازار اینجا ...

کشون کشون رفتیم تا مغازه ای که لوازم قنادی فروشی داشته باشه . هیچی نداشت مامانی. 

 

فقط مغازه اش پر از ژله و قالب کیک بود .. ولی تهران که میری .. اووووه ! یه عالمه امکانات. 

 

بابایی برام مجله زندگی ایده آل و چند تا جدول خرید و برگشتیم خونه . مجله ها رو برات آرشیو میکنم .. تا ببینی مامانی وقتی تو نبودی چی می خونده ... 

 

یه چیزی بگم به مامانی و بابایی نمی خندی ؟ دیشب بابایی تو پذیرایی من رو بغل کرد و چرخوند  

 

چرخوند ، چرخوند ، چرخوند . هی جیغ زدم نکن .. یه دفعه ای دوتایی افتادیم زمین و سرمون گیج رفت .. تا چند دقیقه گیج میزدیم . بعدشم که کلی خندیدیم ... 

دیوونه ایم ؟