دوازده

دوباره سلام قند عسل 

دیشب برگشتیم . از کجا ؟! از سفر به شمال کشور ... 

یه مسافرت دو روزه با مامان بزرگ اینا و خاله ی بابایی . 

خوش گذشت .. اول رفتیم کلاردشت و بعد از خوردن ناهار هم رفتیم به عباس آباد. بابابزرگی اصرار میکرد که شب واسه موندن خونه بگیریم ولی ما اونقدر اصرار کردیم تا راضی شد توی چادر بخوابیم. آخه اولین بار بود و همه مون ذوق داشتیم . 

رفتیم کنار دریا و دو تا چادر برپا کردیم و همونجا هم خوابیدیم .  

مسافرت بدی نبود . شاید واسه روحیه ی من خیلی هم خوب بود. 

کل مسافرت رو هم اگه با ماشین ها جایی می رفتیم خانوما توی یه ماشین بودن و راننده اش بابابزرگت بود ، بابایی هم توی یه ماشین دیگه بود.

بزار بیای .. عاااااشق بابابزرگت میشی . مامانی خیلی دوسش داره .  

روز دوم هم با مامان بزرگ و عمه و خاله جونی رفتیم دریا شنا کردیم . مامانی حسابی توی آب شنا کرد و آفتاب حموم گرفت . 

بابایی هم تو قسمت مردونه شنا میکرد. 

 اونقدر بهمون خوش گذشت که گذشت زمان رو فراموش کرده بودیم و از پشت بلندگوها صدامون کردن که خانومای ... ( فامیل بابایی) خانواده منتظرن بیاید

بعد از اون هم رفتیم نمک آبرود و من و بابایی جوجه کباب درست کردیم و خوردیم . مامانی و باباییت در این زمینه حرفه ای می باشند . کلاْ هر چیزی که مربوط به خوردنی ها باشه رو ما دوست داریم .  

مامان بزرگی به من میگفت الینا جوجه  

بعد از اون هم حرکت کردیم به سمت تهران و اومدیم خونمون . 

شب بابایی خوابید و منم رفتم دوش گرفتم و یه کم وسایلها رو جابجا کردم . بعدش که اومدم پیش بابایی بخوابم یه دفعه از خواب پرید و همه جا هم تاریک بود! گفت : ببخشید شما ؟!  

دیگه مرده بودم از خنده ! فکر میکرد هنوز تو شمالیم و توی چادر خوابیده ...  

 

ایشالا یه روزی بیای و باهم بریم کنار دریا و من هی پاهای کوچولوت رو بزنم به آب دریا...  

u-i.blogsky