ده

سلام همه زندگی ِ مامانی . 

 

نگی بی معرفته مامانم نه ... به جبران این همه وقتی که از مادربزرگم دور بودم ؛ بابا جونی اجازه داد من یه هفته پیش مادربزرگم بمونم . 

 

یکی دوشب هم با خودش و بعد از این که رفت تنهایی خونه ی مامانبزرگی ِ تو عزیزم هم موندم. در کل خوش گذشت ولی اون یکی دو روزی که بابایی بود بیشتر خوش گذشت. وقتی بابایی هست احساس آرامش دارم ولی وقتی ازم دوره استرس میگیرم .

خدا روشکر در کل خوب بود . یه روزش رو هم رفتیم عروسی ِ پسر داییم. 

 

اونم بد نبود .. اون روز بابایی خیلی خوش تیپ و خوشگل شده بود. کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. من همش دوست داشتم گازش بگیرم .  

 

مامانی هم خوش تیپ کرده بودااا . یه کم لاغر شدم که خیلی لباسها توی تنم خوشمل وامیسته و هر کی میدید میگفت خیلی لاغر شدی .. ولی حالا خیلی کار دارم . 

 

باید واسه اومدن تو حسابی لاغر بشم .. چون میدونم تو حسابی منو تپلی میکنی. 

 

مامانی این عکسه رو که می بینم حس میکنم تویی . حالا چه دختر چه پسر .. مخصوصاً رنگ موهاش که مثل بچگی های مامانیته . 

 

اینو یادگاری میزارم اینجا تا وقتی اومدی ببینی مامانی فکر میکرده تو چه شکلی میشی