-
بیست و دو
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 23:50
سلام عزیز مامان ... اینقدر با بغض از اون بالا به من نگاه نکن ... بابایی همه عشق منه ... سخته از بین شما بخوام یکی رو انتخاب کنم ... ولی همه وجود من ، قلب من برای شما می تپه ... عیدت مبارک عزیزم ...
-
بیست و یک
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 20:19
سلام عسلی ِ مامان. چرا چپ چپ نگام میکنی ؟ این بابایی ِ بداخلاق مماخ گنده نمیزاره برات بنویسم. ولی من الان یک عدد مامان شیطون و حرف گوش نکن هستم و اومدم برات بنویسم. بنویسم که امروز گذرم به یه کتابخونه افتاد که کلی کتاب داشت ... پر از کتابهای جدید و خوندنی . ولی مامانی از توی اون همه کتاب برات کتابای بچگی های خودش رو...
-
بیست
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:59
خبر خبر .. دیشب تولد بابایی بود. بهش تبریک گفتی ؟ از اون جا یه بوس گنده براش بفرست. من جای تو می کارم رو لــپش. یه تولد دو نفره. دوست داشتم براش بهترین و بزرگترین تولد دنیا رو بگیرم ... ولی این تولدهای دو نفره هم برای خودش عالمی داره. یه کیک کوچولو و یه نامه ی عاشقانه ... بابایی خوشحال شد. تو نگاهش پر از عشق و قدردانی...
-
نوزده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:57
کوچولوی ناز ِ خندون ، هر جا بری میشه راه بندون سلام زندگی ِ مامانی . عیدت مبارک ... مامانی خوشحاله ولی ته ِ ته ِ دلش ناراحته ها. چون شب عیده و بابایی سرکاره.. پیش مامان جونیت نیست که بهش بگم : عشق من عیدت مبارک ، نماز و روزه هات قبول . تموم نمازهایی که خوندی و من قند تو دلم آب شد و هی میخواستم بپرم بغلت بکنم و خودم رو...
-
هجده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:54
سلام گل مامانی ... مامان گلی الان داره با یه انگشت زخمی برات می نویسه. دیشب انگشتم رو بُریدم و امروز کلاً فشارم پایین بود ... بابابزرگ ِ بابایی بیمارستانه و امشب هم بابایی به عنوان همراه پیشش مونده . دعا کن زودی خوب بشه و برگرده خونه .. من که وقتی نیست اصلاً نمیتونم برم خونشون .. دوسش دارم ... مامانی ؟ این روزا چرا...
-
هفده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:52
بعضی وقتها من واسه بابا جوجو میشم! بعضی وقتها ماهی ... بعضی وقتها هم بابایی واسه من بستنی عروسکی میشه... انگشت اشاره ام رو میزارم زیر گلوش و بهش میگم بستنی عروسکی ِ منی. اگه تو بیای برات همه چیز میشیم .. شایدم تو شدی بستنی عروسکی و ما لپ های کوچولوت رو گاز گازی کردیم ...
-
شانزده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:51
ماه مبارک رمضان شروع شده و مامانی روزه است و کم حوصله .. ببخش اگر کم بهت سر میزنم ولی توی همه ی لحظه های ناب به یاد تو عزیزی که هنوز ندیدم هستم. برای سلامتی و عاقبت به خیریت مامانی خیلی دعا میکنه . برای این که به همه آرزوهات برسی و روزی برسه که به من و بابایی افتخار کنی ... توی همه لحظه های سبز دعا به یادت تو امید...
-
پانزده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:49
دیشب یه شب پُر از خنده بود . اونقدر بابایی رو خندوندم که نگو ! مخصوصاْ با اون پد اگی که مثل سنگ پاست ... بابایی مست بود از خنده و اداهای من ... من خیلی دوسش دارم . . . ولی هیچ وقت نمی تونم اندازه ی واقعی ِ دوست داشتنم رو بهش نشون بدم .. امیدوارم اگر روزی بزرگ شدی و عاشق شدی .. تموم لحظه هات پر باشه از خنده های دیشب من...
-
چهارده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:48
مامانی تو بگو انصافه بابایی امروز یک و نیم بعد از ظهر بره سرکار و فردا شب ساعت ده و نیم بیاد؟؟ نزدیک به سی و پنج ساعت !!! امشب وقتی منتظر اومدنش بودم و شربت و بستنی آماده کرده بودم زنگ زد و گفت نمیاد ... خوب من دلم تنگ میشه .. تنهایی چی کار کنم؟ اگه بودی دو تایی با هم بهونه ی بابایی رو میگرفتیم.
-
سیزده
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 19:47
میگم اگه یه وقتایی من یه اسمهای عجیب غریبی تحویلت دادم و گفتم واسه کشور آلمان یا مکزیکه باور نکن خوب ؟ منظورم چیه ؟ مامانی دیروز میخواست کوکوسبزی توی فر درست کنه . چشمت روز بد نبینه حواسم رفت به کامپیوتر و دیدم به به چه بوی سوخته ای از خونه ی همسایه میاد ! دیدم نه انگار خیلی بوش نزدیکه ! یه دفعه از جا پریدم و کوکو رو...
-
دوازده
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 02:05
دوباره سلام قند عسل دیشب برگشتیم . از کجا ؟! از سفر به شمال کشور ... یه مسافرت دو روزه با مامان بزرگ اینا و خاله ی بابایی . خوش گذشت .. اول رفتیم کلاردشت و بعد از خوردن ناهار هم رفتیم به عباس آباد. بابابزرگی اصرار میکرد که شب واسه موندن خونه بگیریم ولی ما اونقدر اصرار کردیم تا راضی شد توی چادر بخوابیم. آخه اولین بار...
-
یازده
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 10:13
سلام ... عیدت مبارک عزیزم . امروز تولد امام زمان (ع) هست . زیاد از نظر روحی حالم خوب نیست ... دیشب یه شب خاص برام بود . شب تولد آقا برام شده بود مثل یه ... دعا کردم حالا حالاها نیای .. آخه میدونم هنوز اونقدر قوی نشدم که بتونم از تو نگهداری کنم. مامانیت خیلی ضعیفه .. با هر چیز کوچیکی اشکاش گوله گوله می ریزه پایین....
-
ده
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 17:59
سلام همه زندگی ِ مامانی . نگی بی معرفته مامانم نه ... به جبران این همه وقتی که از مادربزرگم دور بودم ؛ بابا جونی اجازه داد من یه هفته پیش مادربزرگم بمونم . یکی دوشب هم با خودش و بعد از این که رفت تنهایی خونه ی مامانبزرگی ِ تو عزیزم هم موندم. در کل خوش گذشت ولی اون یکی دو روزی که بابایی بود بیشتر خوش گذشت. وقتی بابایی...
-
نه
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 13:11
آخی مامانی هر کی اینجا رو میخونه فکر میکنه من جدی جدی دارم مامان میشم ... نه هنوز و حالا حالاهاهم خبری نیست .. من و بابایی میخوایم وقتی بتونیم حداقل امکانات مورد نیازت رو فراهم کنیم تو رو به این دنیا بیاریم... حیف دنیای فرشته ها نیست که بخوایم تو رو بکشونیم تو این دنیای خاکی ؟ دیشب بالاخره من راضی شدم با بابایی برم...
-
هشت
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 16:42
خیلی خیلی هوا گرمه ! دیگه کم مونده من و بابایی بخار بشیم ! دیروز صبح که بابایی از سرکار برگشته بود و من تنهایی خوابیده بودم داشت ازم فیلم میگرفت. ولی اونقدر خوابم می اومد که بیدار نشدم ببینم چرا داره فیلم میگیره . دیشب وقتی ازش می پرسم چرا داشتی ازم فیلم میگرفتی ؟ میگه : آخه با لبخند خوابیده بودی . انگار خیلی خوشحال...
-
هفت
شنبه 19 تیرماه سال 1389 03:49
آخی مامانی امروز عیده ... اگه بودی حتماْ برات یه عیدی کوچولو می خریدم ... حالا فقط تو میدونی که من چی باید بخرم . اصلاْ یه کادوی دخترونه یا پسرونه ؟ یا ؟! برای من پسر یا دختر بودنت مهم نیست . مهم سلامتی تو عزیزمه ... بابایی الان سرکاره و مامانی تنها دوباره داره از نبودنش سوء استفاده میکنه و نمیخوابه. بابایی همیشه از...
-
شش
شنبه 19 تیرماه سال 1389 00:12
سلام شیرینی ِ زندگی ما عیدت مبارک عزیزم . امروز عید مبعثه و من از خدا میخوام سراسر زندگیت مثل امروز پُر از شادی و شیرینی باشه. این شیرینی های خوشمزه هم برای تو عزیزم ، ولی فقط می تونی نگاشون کنی چون شیرینی ِ زیاد واسه بچه ها خوب نیست
-
پنج
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 03:12
سلام گل مامان ... فقط اومدم برات بنویسم که حالم خوبه و یه کم بهتر شدم .. انگار درد و دل کردن با تو عزیزم خیلی تاثیر داره و آرومم میکنه .. امیدوارم وقتی بزرگ شدی هم بتونم باهات درد و دل کنم ... حتماً می تونم .. راستی امروز جات خالی بود . بابایی ظهر خوابیده بود و توی خواب داشت دعوا میکرد و فحش میداد .. مامانیت ظهر کلی...
-
چهار
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 23:58
سلام نی نی مهربونی ِ مامان . اگه بدونی الان چه حالی دارم . دل مامانی خیلی گرفته و سرش خیلی درد میکنه . اگه بدونی یکی دو روزه چه قدر بی تاب و کلافه ام و بابایی همش تحملم میکنه ... آخه من دردم رو به بابایی نمیگم. ولی واسه تو میخوام بگم ... آخه تو عزیزترین مامانی هستی . همیشه بعد از نُه روز که بابایی سرکار میره ، سه روز...
-
سه
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 13:03
فرشته کوچولوی مامان ... بابایی هنوز از سرکار نیومده .. شیفت صبح هم مونده . دل مامانیت خیلی براش تنگ شده . احساس غریبی میکنم ... میگن بچه ها خیر و برکت به زندگی میارن .. شاید با اومدن تو مشکلاتمون حل بشه .. شایدم نه .. شاید بابایی راست میگه که باید صبرکنیم تا شرایط اومدنت فراهم بشه . آخه این دنیا مثل دنیای تو فرشته ی...
-
دو
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 04:49
عسلی ِ مامان . میدونستی الان باباییت رفته سرکار و شیفت شبه ... ؟ مامانی ِ بی حوصله ات هم نشسته پای کامپیوتر و تق و تق داره واسه تو می نویسه. اگه تو بیای که من این همه وقت ندارم .. همه اش باید به تو عزیزم برسم . اگه بودی که الان تو خواب ناز بودیم ... کنار هم ... میدونستی مامانیت خیلی تو بچگی سختی کشیده و مامان نداشته...
-
یک : شروع
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 04:15
سلام دختر یا پسر قشنگم ... تو هنوز به دنیا نیومدی و مامانیت داره باهات درد و دل می کنه ... مامانی چشم انتظار توئه ... ولی بابایی میگه : هنوز واسه اومدنت زوده . منم میگم ... دیروز اولین سالگرد ازدواجمون بود . من و بابایی یک ساله که با هم ازدواج کردیم و هنوز واسه اومدنت تصمیم نگرفتیم ... تو که غریبه نیستی عزیز دلم .....