چهار

سلام نی نی مهربونی ِ مامان . 

اگه بدونی الان چه حالی دارم . دل مامانی خیلی گرفته و سرش خیلی درد میکنه . 

اگه بدونی یکی دو روزه چه قدر بی تاب و کلافه ام و بابایی همش تحملم میکنه ... 

آخه من دردم رو به بابایی نمیگم. 

ولی واسه تو میخوام بگم ... 

آخه تو عزیزترین مامانی هستی . 

همیشه بعد از نُه روز که بابایی سرکار میره ، سه روز تعطیله و ما میریم دیدن مامان بزرگم و دیدن مامان بزرگی و بابابزرگی با عمه جونت . 

ولی این بار بابایی اون سه روز تعطیلی رو هم سرکار بود . نتونستیم بریم ... 

دلم خیلی واسه مامان بزرگم تنگ شده . از خدا میخوام تا اومدن تو مامان بزرگم باشه .. آرزوی دیدن تو رو داره ..  

اگه ببینی عاشقش می شی . از بچگی اون من رو بزرگ کرده .. همه کار واسم کرده .. کل وسایلهای زندگیمون رو اون خریده .. واسم عین مامان و بابا بوده . 

اون تنها زندگی میکرد ... یعنی من بودم و مامان بزرگم .. 

وقتی ازدواج کردم تنها شد .. مخصوصاْ این که ما اومدیم یه شهر دیگه ..  

الان خاله زهرا پیششه ..  

خلاصه که دلم برای دیدنش پر میکشه ..  

آخه میدونی مامانی ما الان خونه ی پدربزرگ بابایی زندگی میکنیم . عصرها که میشه خاله ها و زن دایی های بابایی میان اینجا خونه ی مادرشون ... 

منم دلم پر میکشه واسه مامان بزرگم و میگم الان اگه نزدیکش بودم تند تند بهش سر میزدم . همیشه کنارش بودم .. شبا که بابایی سرکار بود می رفتم پیشش میخوابیدم .. یا اون می اومد پیشم ... 

خیلی غریب افتادم تو این شهر ... 

مامانیت الان با نوشتن این چند خط بلند بلند گریه کرد ...  

کاش تو بودی ..  

دیگه نمیتونم بنویسم .. میرم گریه کنم . شاید سر دردم آروم بشه ... 

 

u.i.blogsky

سه

فرشته کوچولوی مامان ... 

بابایی هنوز از سرکار نیومده .. شیفت صبح هم مونده . 

دل مامانیت خیلی براش تنگ شده . احساس غریبی میکنم ... 

میگن بچه ها خیر و برکت به زندگی میارن .. 

شاید با اومدن تو مشکلاتمون حل بشه .. شایدم نه ..  

شاید بابایی راست میگه که باید صبرکنیم تا شرایط اومدنت فراهم بشه . 

آخه این دنیا مثل دنیای تو فرشته ی قشنگم زیبا نیست ... 

خیلی سختی داره ...  

قول بده وقتی اومدی تو همه سختی ها کنار من باشی ...  

قول میدی ؟ 

 

u-i.blogsky 

 

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار ...

دو

عسلی ِ مامان . میدونستی الان باباییت رفته سرکار و شیفت شبه ... ؟ 

مامانی ِ بی حوصله ات هم نشسته پای کامپیوتر و تق و تق داره واسه تو می نویسه. اگه تو بیای که من این همه وقت ندارم ..  

همه اش باید به تو عزیزم برسم . اگه بودی که الان تو خواب ناز بودیم ... 

کنار هم ...  

میدونستی مامانیت خیلی تو بچگی سختی کشیده و مامان نداشته ؟! یعنی داشته ولی کنار من نبوده ..   

خیلی زوده حالا برات بگم طلاق یعنی چی ... 

برای همین لحظه شماری میکنه تو بیای و همه تنهایی هاش رو با تو پر کنه . 

باید بهم قول بدی همیشه کنار من باشی .. مثل بابایی که تو همه لحظه ها کنار منه و از وقتی باهاش ازدواج کردم دیگه هیچ کمبودی حس نمی کنم . 

عزیز دلم تو خیلی باید خوشحال باشی که بابای به این خوبی داری . اون خیلی مهربونه .. مطمئنم همونقدر که من رو دوست داره تو رو هم دوست داره . 

بابایی رو همه دوست دارن .. همه بهش احترام میزارن ... 

ولی مامانیت همش اذیتش میکنه . غر غر میکنه و اونم هیچی نمیگه . مامانیت رو میخندونه ..  

آخه بعد از ازدواجمون ما اومدیم یه شهر دیگه ... 

به خاطر کار بابایی ... 

واسه همین خیلی هوای من رو داره ...  

کاش تو بیای و لحظه هام با تو پر بشه ... 

مامانی لحظه شماری میکنه دست و پات رو ببوسه و کنارت باشه ..   

 

u.i.blogsky 

 

                          منـــو تو آغوشـــت بگیــر آغــوش تو مقدســـه 

               بوسیـــدنت برای مـــن تولـــــــد یک نفســــــه 

یک :‌ شروع

سلام دختر یا پسر قشنگم ... 

تو هنوز به دنیا نیومدی و مامانیت داره باهات درد و دل می کنه ... 

مامانی چشم انتظار توئه ...  

ولی بابایی میگه : هنوز واسه اومدنت زوده . منم میگم ... 

دیروز اولین سالگرد ازدواجمون بود .  

من و بابایی یک ساله که با هم ازدواج کردیم و هنوز واسه اومدنت تصمیم نگرفتیم ... 

تو که غریبه نیستی عزیز دلم .. هنوز خیلی قرض و بدهی و قسط داریم . اونقدر که حتی واسه امروز بابایی واسه من جشن هم نگرفت .  

اونوقت چه طور راضی بشیم تو بیایی و نتونیم برات کاری کنیم . 

امیدوارم روزی نرسه که شرمنده ات بشیم .. مثل امروز که میدیدم بابایی از چشام خجالت میکشه.. ولی نتونستم بهش بگم که وجودش برای من بهترین هدیه است ... 

مامانی ِ من منتظرم تو بیای و همه اون سختی هایی که تو بچگیم کشیدم برات جبران کنم و نزارم سختی بکشی ... 

امیدوارم اون روز زودتر برسه و من بتونم در آغوشت بگیرم ...    

 

u-i.blogsky