هفده

بعضی وقتها من واسه بابا جوجو میشم! بعضی وقتها ماهی ...

بعضی وقتها هم بابایی واسه من بستنی عروسکی میشه...

انگشت اشاره ام رو میزارم زیر گلوش و بهش میگم بستنی عروسکی ِ منی.

اگه تو بیای برات همه چیز میشیم .. شایدم تو شدی بستنی عروسکی و ما لپ های کوچولوت رو گاز گازی کردیم ...

u-i.blogsky

شانزده

ماه مبارک رمضان شروع شده و مامانی روزه است و کم حوصله .. 

 

ببخش اگر کم بهت سر میزنم ولی توی همه ی لحظه های ناب به یاد تو عزیزی که هنوز ندیدم هستم.

برای سلامتی و عاقبت به خیریت مامانی خیلی دعا میکنه . برای این که به همه آرزوهات برسی و روزی برسه که به من و بابایی افتخار کنی ...

توی همه لحظه های سبز دعا به یادت تو امید زندگیم هستم ...

امیدوارم اون روز برسه که تو هم برای ما دعا کنی و از ما راضی باشی ... 

 

u-i.blogsky

پانزده

دیشب یه شب پُر از خنده بود . اونقدر بابایی رو خندوندم که نگو ! مخصوصاْ با اون پد اگی که مثل سنگ پاست ... 

بابایی مست بود از خنده و اداهای من ... 

من خیلی دوسش دارم . . . ولی هیچ وقت نمی تونم اندازه ی واقعی ِ دوست داشتنم رو بهش نشون بدم ..   

امیدوارم اگر روزی بزرگ شدی و عاشق شدی .. تموم لحظه هات پر باشه از خنده های دیشب من و بابایی .. 

u-i.blogsky 

 

چند روز پیش ها دکوراسیون اتاق مطالعه رو تغییر دادم . بابایی مخالف بود ولی بعدش از نتیجه خیلی راضی بود و میگفت اتاق بزرگتر و نورگیر شده . حالا دلم میخواد اتاق خوابمون رو هم تغییر بدم دعا کن بابایی قبول کنه ...

چهارده

مامانی تو بگو انصافه بابایی امروز یک و نیم بعد از ظهر بره سرکار و فردا شب ساعت ده و نیم بیاد؟؟ نزدیک به سی و پنج ساعت !!!  

 

امشب وقتی منتظر اومدنش بودم و شربت و بستنی آماده کرده بودم زنگ زد و گفت نمیاد ...  

 

خوب من دلم تنگ میشه .. تنهایی چی کار کنم؟ 

اگه بودی دو تایی با هم بهونه ی بابایی رو میگرفتیم. 

 

 

u-i.blogsky  

سیزده

میگم اگه یه وقتایی من یه اسمهای عجیب غریبی تحویلت دادم و گفتم واسه کشور آلمان یا مکزیکه باور نکن خوب ؟  

منظورم چیه ؟ 

مامانی دیروز میخواست کوکوسبزی توی فر درست کنه . چشمت روز بد نبینه حواسم رفت به کامپیوتر و دیدم به به چه بوی سوخته ای از خونه ی همسایه میاد ! 

 

دیدم نه انگار خیلی بوش نزدیکه ! یه دفعه از جا پریدم و کوکو رو از فر بیرون اوردم . 

انقده دلم سوخت که نگو . روش تماماْ سوخته بود. 

خلاصه روش رو تراشیدم و وسط کوکو سالم مونده بود . اون رو ریختم توی یه ظرف خوشگل و یه کم تزئینش کردم و به بابایی گفتم امروز یه غذای مکزیکی داریم !  آخه بابایی میخواست بره سرکار و وقت نبود دوباره یه چیز دیگه درست کنم.

هیچی دیگه خوردیم و بابایی هم هیچی نگفت !  

:)

این مکزیکی های پدرسوخته همین مواد کوکوسبزی خودمون رو ور میدارن می سوزونن میگن غذای کشور ماست ! حالا مواد ایرانیه هااااا !   

u-i.blogsky