عسلی ِ مامان . میدونستی الان باباییت رفته سرکار و شیفت شبه ... ؟
مامانی ِ بی حوصله ات هم نشسته پای کامپیوتر و تق و تق داره واسه تو می نویسه. اگه تو بیای که من این همه وقت ندارم ..
همه اش باید به تو عزیزم برسم . اگه بودی که الان تو خواب ناز بودیم ...
کنار هم ...
میدونستی مامانیت خیلی تو بچگی سختی کشیده و مامان نداشته ؟! یعنی داشته ولی کنار من نبوده ..
خیلی زوده حالا برات بگم طلاق یعنی چی ...
برای همین لحظه شماری میکنه تو بیای و همه تنهایی هاش رو با تو پر کنه .
باید بهم قول بدی همیشه کنار من باشی .. مثل بابایی که تو همه لحظه ها کنار منه و از وقتی باهاش ازدواج کردم دیگه هیچ کمبودی حس نمی کنم .
عزیز دلم تو خیلی باید خوشحال باشی که بابای به این خوبی داری . اون خیلی مهربونه .. مطمئنم همونقدر که من رو دوست داره تو رو هم دوست داره .
بابایی رو همه دوست دارن .. همه بهش احترام میزارن ...
ولی مامانیت همش اذیتش میکنه . غر غر میکنه و اونم هیچی نمیگه . مامانیت رو میخندونه ..
آخه بعد از ازدواجمون ما اومدیم یه شهر دیگه ...
به خاطر کار بابایی ...
واسه همین خیلی هوای من رو داره ...
کاش تو بیای و لحظه هام با تو پر بشه ...
مامانی لحظه شماری میکنه دست و پات رو ببوسه و کنارت باشه ..
منـــو تو آغوشـــت بگیــر آغــوش تو مقدســـه
بوسیـــدنت برای مـــن تولـــــــد یک نفســــــه
سلام دختر یا پسر قشنگم ...
تو هنوز به دنیا نیومدی و مامانیت داره باهات درد و دل می کنه ...
مامانی چشم انتظار توئه ...
ولی بابایی میگه : هنوز واسه اومدنت زوده . منم میگم ...
دیروز اولین سالگرد ازدواجمون بود .
من و بابایی یک ساله که با هم ازدواج کردیم و هنوز واسه اومدنت تصمیم نگرفتیم ...
تو که غریبه نیستی عزیز دلم .. هنوز خیلی قرض و بدهی و قسط داریم . اونقدر که حتی واسه امروز بابایی واسه من جشن هم نگرفت .
اونوقت چه طور راضی بشیم تو بیایی و نتونیم برات کاری کنیم .
امیدوارم روزی نرسه که شرمنده ات بشیم .. مثل امروز که میدیدم بابایی از چشام خجالت میکشه.. ولی نتونستم بهش بگم که وجودش برای من بهترین هدیه است ...
مامانی ِ من منتظرم تو بیای و همه اون سختی هایی که تو بچگیم کشیدم برات جبران کنم و نزارم سختی بکشی ...
امیدوارم اون روز زودتر برسه و من بتونم در آغوشت بگیرم ...