هفت

آخی مامانی امروز عیده ... 

اگه بودی حتماْ برات یه عیدی کوچولو می خریدم ... 

 

حالا فقط تو میدونی که من چی باید بخرم . اصلاْ یه کادوی دخترونه یا پسرونه ؟ 

 

u-i.blogsky 

یا ؟! 

 

u-i.blogsky 

برای من پسر یا دختر بودنت مهم نیست . مهم سلامتی تو عزیزمه ...  

 

بابایی الان سرکاره و مامانی تنها دوباره داره از نبودنش سوء استفاده میکنه و نمیخوابه. بابایی همیشه از من میخواد که زود بخوابم .. ولی وقتی نباشه خوابم نمیبره و همش خودم رو با تلوزیون و یا کامپیوتر سرگرم میکنم . کی میگه که من می ترسم ؟

شش

سلام شیرینی ِ زندگی ما  

 

عیدت مبارک عزیزم .  

 

امروز عید مبعثه و من از خدا میخوام سراسر زندگیت مثل امروز پُر از شادی و شیرینی باشه. 

 

این شیرینی های خوشمزه هم برای تو عزیزم ، ولی فقط می تونی نگاشون کنی چون شیرینی ِ زیاد واسه بچه ها خوب نیست  

 

u-i.blogsky

پنج

سلام گل مامان ...

فقط اومدم برات بنویسم که حالم خوبه و یه کم بهتر شدم .. انگار درد و دل کردن با تو عزیزم خیلی تاثیر داره و آرومم میکنه ..

امیدوارم وقتی بزرگ شدی هم بتونم باهات درد و دل کنم ...

حتماً می تونم ..  

 

u-i.blogsky  

راستی امروز جات خالی بود . بابایی ظهر خوابیده بود و توی خواب داشت دعوا میکرد و فحش میداد .. مامانیت ظهر کلی بهش خندیده . خودش هم بیدار شده بود و می خندید . 

 

می دونی باباییت رو چه قدر دوست دارم ؟ خیلی زیاد .... 

چهار

سلام نی نی مهربونی ِ مامان . 

اگه بدونی الان چه حالی دارم . دل مامانی خیلی گرفته و سرش خیلی درد میکنه . 

اگه بدونی یکی دو روزه چه قدر بی تاب و کلافه ام و بابایی همش تحملم میکنه ... 

آخه من دردم رو به بابایی نمیگم. 

ولی واسه تو میخوام بگم ... 

آخه تو عزیزترین مامانی هستی . 

همیشه بعد از نُه روز که بابایی سرکار میره ، سه روز تعطیله و ما میریم دیدن مامان بزرگم و دیدن مامان بزرگی و بابابزرگی با عمه جونت . 

ولی این بار بابایی اون سه روز تعطیلی رو هم سرکار بود . نتونستیم بریم ... 

دلم خیلی واسه مامان بزرگم تنگ شده . از خدا میخوام تا اومدن تو مامان بزرگم باشه .. آرزوی دیدن تو رو داره ..  

اگه ببینی عاشقش می شی . از بچگی اون من رو بزرگ کرده .. همه کار واسم کرده .. کل وسایلهای زندگیمون رو اون خریده .. واسم عین مامان و بابا بوده . 

اون تنها زندگی میکرد ... یعنی من بودم و مامان بزرگم .. 

وقتی ازدواج کردم تنها شد .. مخصوصاْ این که ما اومدیم یه شهر دیگه ..  

الان خاله زهرا پیششه ..  

خلاصه که دلم برای دیدنش پر میکشه ..  

آخه میدونی مامانی ما الان خونه ی پدربزرگ بابایی زندگی میکنیم . عصرها که میشه خاله ها و زن دایی های بابایی میان اینجا خونه ی مادرشون ... 

منم دلم پر میکشه واسه مامان بزرگم و میگم الان اگه نزدیکش بودم تند تند بهش سر میزدم . همیشه کنارش بودم .. شبا که بابایی سرکار بود می رفتم پیشش میخوابیدم .. یا اون می اومد پیشم ... 

خیلی غریب افتادم تو این شهر ... 

مامانیت الان با نوشتن این چند خط بلند بلند گریه کرد ...  

کاش تو بودی ..  

دیگه نمیتونم بنویسم .. میرم گریه کنم . شاید سر دردم آروم بشه ... 

 

u.i.blogsky

سه

فرشته کوچولوی مامان ... 

بابایی هنوز از سرکار نیومده .. شیفت صبح هم مونده . 

دل مامانیت خیلی براش تنگ شده . احساس غریبی میکنم ... 

میگن بچه ها خیر و برکت به زندگی میارن .. 

شاید با اومدن تو مشکلاتمون حل بشه .. شایدم نه ..  

شاید بابایی راست میگه که باید صبرکنیم تا شرایط اومدنت فراهم بشه . 

آخه این دنیا مثل دنیای تو فرشته ی قشنگم زیبا نیست ... 

خیلی سختی داره ...  

قول بده وقتی اومدی تو همه سختی ها کنار من باشی ...  

قول میدی ؟ 

 

u-i.blogsky 

 

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بزار ...